هوش هیجانی به زبان ساده

هوش هیجانی به زبان ساده

هوش یکی از مفاهیم بسیار جالب و جذاب در زندگی ما انسان‌هاست و چون قابل دیدن و لمس نیست شاید تعریف واضحی از آن ارائه نشده باشد. اساتید بسیاری تعاریف زیادی از هوش ارائه دادند از این قبیل که هوش یعنی میزان یادگیری، هوش یعنی توانایی به‌کارگیری دانش، هوش یعنی توانایی کاربردی کردن اطلاعات دریافتی از محیط و تعاریفی از این قبیل و اما یک تعریف بسیار جالب در مسیر Evolution یعنی مسیر توسعه و تکامل انسان پدید آمده است، تعریفی بسیار جالب و جذاب از هوش.

ابتدا در مسیر تکامل فکر می‌کردند که قوی‌ترها زنده می‌ماندند و ضعیف‌ترها از بین می‌رفتند و بعد این سؤال پیش آمد دایناسورها که از همه قوی‌تر بودند، پس چرا جزو اولین موجوداتی بودند که از بین رفتند؟

و انسان که در زنجیرهٔ جانوران، شکار به‌حساب می‌آمد چگونه تبدیل به یک شکارچی شد و تا به الآن بر روی کره زمین زندگی کرده و توانسته است حتی کنترل جانوران دیگر را نیز به دست بگیرد؟!

عامل بقای انسان چه بوده است، قدرت؟! نه، عامل بقای انسان و این قدرتی که انسان به دست آورده و می‌تواند حتی موجودات دیگر را هم کنترل کند Intelligence یا هوش بوده است و هوش را به این صورت تعریف می‌کنند:

هوش یعنی توانایی دیدن فرصت‌ها، تشخیص فرصت‌ها به‌عنوان فرصت و به‌کارگیری فرصت‌ها؛ هوش انسان باعث شد که تا به امروز بر روی کره زمین باقی بماند و بتواند محیط را تغییر داده و کنترل دیگر موجودات را نیز به دست بگیرد.

بهره هوشی IQ

بهره هوشی IQ

در مسیر تحقیقات دانشمندان در مورد مقولهٔ هوش، اطلاعات جالبی به دست آمد تا در دههٔ ۳۰ در آمریکا و اروپا با مفهوم بهرهٔ هوشی IQ (Intelligence Quotient) آشنا شدند، محققان و دانشمندان دریافتند که ظاهراً بعضی از انسان‌ها نسبت به افراد دیگر بهتر یاد می‌گیرند، تحلیلگرتر هستند و درنتیجه شروع کردند به تحقیق در مورد بهرهٔ هوشی و به نتایج جالبی دست پیدا کردند و از دل این تحقیقات تست‌های مختلفی برای اندازه‌گیری بهره هوشی افراد پدیدار شد.

تست‌های مختلفی مثل تست هوش وکسلر، استنفورد بینه، ریون، گودیناف، کتل، تست‌های چندگانه گاردنر و ...

خب در این تست‌ها چه‌کار می‌کردند؟! آن‌ها بهره هوشی افراد را تعیین می‌کردند یعنی سن ذهنی فرد را تقسیم‌بر سن واقعی فرد یا همان سن زمانی و عمر فرد می‌کردند و عدد ۱۰۰ با یک تلورانس به‌عنوان متوسط به‌حساب می‌آمد.

یعنی وقتی‌که عدد ۱۰۰ پدید می‌آمد آن فرد دارای هوش متوسط بود و اگر این عدد بالاتر بود یعنی فرد نسبت به میانگین جامعه بهرهٔ هوشی بالاتری داشت و اگر از عدد ۱۰۰ کمتر بود یعنی این فرد نسبت به میانگین جامعه بهرهٔ هوشی پایین‌تری دارد.

این تست‌ها و این اطلاعات جدید خیلی برای افراد جالب بود و افرادی که در صنعت کار می‌کردند، صاحبان صنایع، مدیران ادارات، صاحبان شرکت‌ها، مدیران فروشگاه‌های بزرگ و افرادی از این قبیل فکر کردند که این یک پارامتر بسیار خوب برای استخدام نیروهاست.

یعنی ما از بین افراد تست IQ بگیریم، بهره هوشی افراد را بسنجیم و افرادی که بهره هوشی بالاتری دارند چون بهتر می‌توانند یاد بگیرند، بهتر می‌توانند تحلیل کنند این‌ها را انتخاب کرده و در مجموعهٔ خودمان از آن‌ها استفاده کنیم و بتوانیم صنعت، محصول، خدمات، فروش و ... خودمان را رشد بدهیم.

صاحبان صنایع و مدیران این کار را کردند و افرادی که بهرهٔ هوشی بالاتری داشتند را استخدام کردند اما در ادامه با موضوعی دیگر برخورد کردند، برخلاف انتظار دیدند که مثلاً دو نفر که برای کار فروش انتخاب شدند یکی که IQ بالاتری دارد به قطع یقین نمی‌تواند فروش بیشتری داشته باشد.

حتی گاهی اوقات وقتی مشتری با فرد، بد برخورد می‌کرد فردی که IQ ی بالاتری داشت ممکن بود عصبانی شده، از کوره دررفته و اصلاً آن معامله را به هم بزند و اینجا سؤال‌های دیگری برای مدیران پیش آمد که اگر این IQ بهرهٔ هوشی نیست که موفقیت را رقم می‌زند، اگر این میزان هوش فرد نیست که این موفقیت را رقم می‌زند، اگر بهره هوشی نمی‌تواند موفقیت فرد را تضمین بکند، پس چه عامل دیگری می‌تواند مؤثر باشد؟

این تحقیقات ادامه پیدا کرد و پای هوش هیجانی Emotional Intelligence Quotient به میان آمد.

هوش هیجانی EQ:

هوش هیجانی EQ

همان‌طور که گفتیم از دههٔ ۳۰ در آمریکا و اروپا روی بهره هوشی و تست‌های هوش کار کردند و فکر می‌کردند افرادی که بهرهٔ هوشی بالاتری دارند می‌توانند موفقیت شرکت، اداره، صنعت و ... را تضمین کنند.

ولی این اتفاق نیفتاد و دیدند افرادی بودند که بهرهٔ هوشی بالایی داشتند ولی راندمان خوبی نداشتند، بهرهٔ کاری خوبی نداشتند و حتی در تعاملات دچار مشکل می‌شدند، نمی‌توانستند برخوردهای مناسبی با پرسنل دیگر، با همکاران یا با مشتریان داشته باشند و اینجا بود که تحقیقات جدید شروع شد و سراغ مقوله‌های دیگری رفتند و تحقیق کردند تا ببینند چه چیزهای دیگری هست که مهم و اثرگذار بوده و می‌تواند موفقیت را تا درصد بالایی تضمین کند و هوش هیجانی Emotional Intelligence Quotient پدیدار شد (EQ) و دیگر از دههٔ ۷۰ در آمریکا و اروپا از افراد تست هوش نمی‌گرفتند و رفتند سراغ بررسی هوش هیجانی.

Emotion یعنی انرژی موشن یعنی حرکت انرژی، شارش انرژی و البته در فارسی Emotion را عاطفی یا احساسی تعریف کردند.

یعنی Emotional Intelligence را هوش هیجانی، هوش عاطفی، هوش احساسی نامیدند و در حقیقت این مفهوم، مفهوم صحیحی برای Emotional Intelligence نیست ولی چون در زبان فارسی واژه مناسبت‌تری برایش نداریم ما هم آن را هوش هیجانی می‌خوانیم.

هوش هیجانی به‌طور مختصر یعنی اینکه شما در وقایع چه اقدامی انجام می‌دهید، هوش هیجانی یعنی وقتی در یک موقعیت خاص قرار گرفتید بلافاصله چه اقدامی از شما سر می‌زند و این برمی‌گردد به اطلاعاتی که در ذهن نیمه آگاه شماست.

به ذهن نیمه آگاه (Subconscious mind) می‌گوییم Emotional mind یعنی ذهن احساسی و گفتیم Emotion یعنی انرژی موشن یعنی شارش انرژی، جاری شدن انرژی.

اطلاعاتی که در ذهن نیمه آگاه، در پارادایم ماست تعیین می‌کند که ما در مواجهه با وقایع چه رفتاری از خودمان بروز بدهیم.

پارادایم چیست؟!

پارادایم چیست؟!

پارادایم دسته‌ای از ایده‌ها، عادت‌ها، باورها،‌ تصاویر، آموزه‌ها و اطلاعات است که ابتدا به‌صورت ژنتیکی و بعد به‌صورت Environmentally یعنی با در محیط قرار گرفتن و به‌صورت اکتسابی وارد ذهن نیمه آگاه ما شده و کنترل زندگی ما دست پارادایم ماست.

پارادایم، نرم‌افزاری است که زندگی ما را کنترل می‌کند، اطلاعات اتومات زندگی ما در پارادایم ماست، وقتی برای بار اول شروع به آموختن چیزی می‌کنیم از ذهن آگاه خود کمک می‌گیریم که نیاز به صرف انرژی زیادی دارد و در ادامه با تکرار که منجر به فرآیند یادگیری می‌شود، اطلاعات وارد ذهن نیمه آگاه (پارادایم) ما شده و به‌صورت اتومات درمی‌آید تا با صرف انرژی کمتری همان کار را انجام دهیم.

جهان هستی در حالت Energy Saving Mode یعنی حالت ذخیره انرژی کار می‌کند حتماً تا حالا دیده‌اید که وقتی شیر را می‌جوشانید لایه‌ای از چربی روی آن را می‌پوشاند تا انرژی گرمایی اتلاف نشود، در ذهن و مغز ما نیز همین‌طور است.

به همین منظور، اطلاعات وارد پارادایم شده و سلول‌ها و مسیر عصبی نیز در مغز پدید می‌آیند تا در دفعات بعدی، با صرف انرژی کمتری همان کار را انجام دهیم و هر فرد هوش هیجانی‌اش بر اساس اطلاعات پارادایمش مشخص می‌شود.

یعنی وقتی‌که فرد در یک موقعیت، در یک context (کانتکست: زمانی، مکانی، داستانی)، در یک بحران، در یک شرایط خاص قرار می‌گیرد چه اطلاعاتی هست که آن را کنترل کرده و منجر به رفتار می‌شود چون تمام رفتارهای انسان بر اساس اطلاعات ذهن نیمه آگاه و بر اساس اطلاعات پارادیمش است و هوش هیجانی به زبان خلاصه یعنی اینکه ما چه اطلاعاتی در پارادایممان داریم که به‌صورت اتومات رفتارهای ما را رقم می‌زنند.

لطفاً خوب دقت کنید: اینکه ما به‌صورت روزمره در معرض چه اطلاعاتی قرار می‌گیریم، کورس‌های آموزشی که گذراندیم، دوره‌هایی که دیدیم، کتاب‌هایی که خواندیم، این‌ها اطلاعاتی هستند که ما فقط می‌دانیم، کتابی که فقط یک‌بار خواندیم، دورهٔ آموزشی که یک ساعت یا یک‌بار تماشا کردیم، این‌ها تعیین‌کنندهٔ زندگی ما نیستند، درست است که همه این‌ها اثرات خودشان را دارند ولی تعیین‌کننده اصلی نیستند.

تعیین‌کنندهٔ زندگی ما، اطلاعات درونی شده ماست، اطلاعاتی که تکرار،‌ تکرار و تکرار شده و ما با آن‌ها احساسی درگیر شده‌ایم و وارد پارادایم ما شده‌اند، یعنی اطلاعات درونی شدهٔ ما، باورهای درونی شدهٔ ما و راز درونی شدن اطلاعات در پارادایم، تکرار و احساسی درگیر شدن با آن‌هاست.

ما دو نوع باور داریم:

باور در سطح ذهن آگاه Belief on conscious level

و باور در سطح ذهن نیمه آگاه Belief on subconscious level

باور در سطح ذهن آگاه چیست؟! تمام کتاب‌هایی که ما یک بار می‌خوانیم، دوره‌های آموزشی که می‌گذرانیم ولی تکرار نمی‌کنیم، همه آن‌ها فقط در حافظهٔ ما ذخیره شده‌اند و نقش تعیین‌کننده‌ای در زندگی ما ندارند.

ولی ما یک باور دیگر هم داریم، باور در سطح ذهن نیمه آگاه یعنی اطلاعاتی که ما آن‌ها را تکرار کردیم، احساسی درگیر شدیم، آن‌ها را کاربردی کردیم، درونی کردیم، آن‌ها وارد ذهن نیمه آگاه ما شده‌اند، وارد پارادایم ما شده‌اند و اطلاعات درونی شدهٔ ما هستند، آن‌ها باورهای ما هستند و رفتارهای ما بر اساس این اطلاعات است.

رفتارهای ما بر اساس اطلاعات درونی شده در پارادایم ماست و این‌ها تعیین‌کنندهٔ این هستند که من در هر موقعیت چه اقدامی انجام بدهم.

فرد وقتی در معرض یک موقعیت قرار می‌گیرد یا با یک واقعه‌ای مواجه می‌شود، دو نوع رفتار ممکن است که داشته باشد:

۱. ممکن است که Reaction داشته باشد یعنی واکنش نشان بدهد

به‌محض اینکه یک فرد به او توهین می‌کند، مشت را می‌زند. این فرد در ذهن نیمه آگاهش این هست که وقتی فردی به تو توهین کرد، این یک حرف زشت و ناپسند است و دیتاهایی که در محیط دریافت کرده، در دوران کودکی این را تأیید می‌کند.

مثلاً پدرش به او گفته بود که اگر کسی در خیابان به تو توهین کرد باید بزنی توی دهنش، باید از غرور خودت دفاع کنی و این اطلاعات، اطلاعات درونی شده در پارادیمش است چون پدرش را خیلی قبول داشت و احساسی با او درگیر بود و در آن لحظه وقتی‌که فرد به او توهین کرد اطلاعات پارادایمش به این شکل بالا می‌آید، مشت را بزن، مشت را بزن، مشت را بزن، فرمان‌ها به مغز، به سیستم‌های عصبی داده شده، هورمون‌های خشم ترشح می‌شوند، فرمان از مغز که سیستم مرکزی اعصاب است (Brain: Central Nerving System) به عصب‌های کنترل‌کننده دست صادر شده، مشت آماده‌شده و در صورت فرد مقابل فرود می‌آید و تمام این فرآیند تحت آن اطلاعات موجود در پارادایم فرد رقم می‌خورد.

یعنی این فرد در مواجهه با وقایع بیرونی فقط واکنش نشان می‌دهد و دارای هوش هیجانی پایینی است چون اطلاعات نامناسبی در پارادایمش درونی شده است.

۲. فرد Respond دارد یعنی پاسخ مناسب می‌دهد

فرد پاسخ می‌دهد یعنی چه؟ یعنی فرد وقتی یک نفر در خیابان به او توهین می‌کند، می‌گوید خب این فرد به من چیزی گفت،‌ این فرد به من گفت فلان، فلان و فلان ولی من آن چیزهایی که او گفت نیستم، این‌ها ایده‌های اوست و من این‌ها را نمی‌پذیرم.

به‌عنوان‌مثال اگر فردی در خیابان به من بگوید نادان یعنی من نادان هستم؟! طبق چه جامعه آماری، پذیرش نادان بودن فقط با نظر یک نفر؟!!!! درصورتی‌که من در سطح ذهن آگاهم قابلیتی دارم تحت عنوان قابلیت پذیرفتن یا رد کردن ایده‌ها و من اینجا ایده این فرد را نپذیرفته و رد می‌کنم چون در زمینه ذهن آموزش‌دیده و با عملکرد ذهن آگاه و نیمه آگاه آشنا هستم.

می‌بینید که این فرد با آموزش دیدن، اطلاعات پارادایمش را تغییر داده و به‌اصطلاح پارادایم شیفت را تجربه کرده و سمت و سوی اطلاعات موجود در پارادایمش را تغییر داده است.

این فرد هوش هیجانی بالایی دارد یعنی وقتی‌که با واقعه‌ای مواجه می‌شود می‌گوید که حالا من اینجا چه کاری باید انجام بدهم، مکث می‌کند و بلافاصله مشت را نمی‌آورد، شتاب‌زده عمل نمی‌کند، عاقبت کار را می‌سنجد، سود و زیان را بررسی می‌کند، مکث می‌کند و می‌گوید: خب الآن من اینجا چه پاسخی باید بدهم نه اینکه چه واکنشی نشان بدهم.

البته این‌ها به معنی تعلل در کارها نیست و این پروسه تفکر در کسری از ثانیه انجام می‌شود، شاید در ابتدای آموزش‌ها این امر زمان‌برتر باشد ولی وقتی فرد در موقعیت‌های بسیاری این‌ها را تجربه می‌کند، در این مورد به مهارت رسیده و با سرعت بالاتری پاسخ مناسب می‌دهد.

و حالا پاسخ مناسب را می‌دهد: این حرفی که این فرد زد ایدهٔ اوست و ربطی به زندگی من ندارد و حتی تبعاتش را هم می‌بیند که اگر من این مشت را بزنم چه اتفاقات بعدی می‌افتد؟ این اتفاق، این اتفاق، این اتفاق و من این‌ها را نمی‌خواهم.

و فردی که هوش هیجانی بالایی دارد در وقایع این را می‌بیند که چه کاری الآن درست است که من انجام بدهم؟ من چه کاری باید انجام بدم؟ چه‌کاری به نفع من است؟ و نه کاری که تحت احساسات انجام‌شده و به خاطر غرور، به خاطر الگو و بقیه مسائل، یک واکنش مخرب داشته باشم که آسیبش هم قطعاً به خودم بر خواهد گشت و متضرر خواهم شد.

هوش هیجانی با آموزش دیدن قابلیت تقویت دارد، اینکه فرد با موجودی به نام انسان، عملکرد ذهن و مفاهیمی مانند پارادایم، ایگو و مکانیزم هایی که ذهن ما تحت کنترل آن‌ها کار می‌کند آشنا شده و پی به علت خشم، عصبانیت، توقع، انتظارات و ... می‌برد و حالا این اطلاعات را تکرار کرده و درونی و کاربردی کند؛ در این صورت فرد دارای هوش هیجانی بالایی خواهد بود.

سال‌ها پیش یک ضرب‌المثل معروفی بود که می‌گفت knowledge is Power ) (دانش قدرت است

ولی امروزه این ضرب‌المثل به این صورت اصلاح شده است:

Applied knowledge is power - Practical knowledge is Power

دانشی که به کار گرفته شود، دانش کاربردی شده قدرت است و مفهوم هوش هیجانی در دل این عبارت نهفته است، یعنی اطلاعات مناسبی که دریافت می‌کنیم را درونی کنیم تا منجر به رفتار بشود و نه هر اطلاعاتی را.

ما در یادگیری دو مفهوم داریم: دانستن و فهمیدن

ما در یادگیری دو مفهوم داریم: دانستن و فهمیدن

آنچه ما مطالعه می‌کنیم را در ابتدا فقط می‌دانیم، آن چیزی را ما فهمیده‌ایم، آن چیزی را ما یاد گرفتیم که به رفتار تبدیل شده باشد.

یعنی ما چیزهایی را یاد گرفته‌ایم که درونی شده و منجر به رفتار شده باشد و در هوش هیجانی بالا فرد اطلاعاتی که در تعاملات اجتماعی، در معاملات، در کسب و کار و در هر فیلد خاص دیگری از اطلاعات نیاز دارد و ضروری است را با آموزش دیدن از منابع اطلاعاتی صحیح و تکرار آن‌ها، درونی کرده و یاد گرفته است.

فردی که هوش هیجانی بالایی دارد پارادایم شیفت را تجربه کرده، الگوهای ذهنی خودش را به‌طور مثبت و سازنده‌ای تغییر داده و در مواجهه با وقایع، نسبت به افراد دیگر عملکرد بهتری دارد.

بعد از به دست آوردن این اطلاعات بود که محققان و دانشمندان دریافتند چیزی که عامل موفقیت است هوش هیجانی است و نه بهره هوشی و دیدند افرادی که ظاهراً دارای بهرهٔ هوشی IQ پایین‌تری بودند ولی هوش هیجانی بالاتری داشتند، موفق‌تر بودند.

ولی این را هم بگوییم که این دلیل بر نقض بهرهٔ هوشی نمی‌شود بلکه دلیلی بر اهمیت هوش هیجانی است و چقدر خوب است که فردی که بهره هوشی بالایی دارد، روی هوش هیجانی خود با جدیت کار کند.

فرد می‌تواند هم بهرهٔ هوشی بالایی داشته باشد و هم هوش هیجانی بالا ولی در کل آن چیزی که تعیین می‌کند که فرد رفتار بهتری داشته باشد، تعاملات بهتری داشته باشد، عملکرد و راندمان و بهره‌وری بالاتری داشته باشد، هوش هیجانی بالاتر است و هوش هیجانی افراد را می‌توانید در رفتار آن‌ها بررسی کنید و همین‌طور در مواقعی که در شرایط خاصی قرار می‌گیرند.

امروزه خیلی از شرکت‌های بزرگ در دنیا وقتی می‌خواهند نیرو استخدام کنند سراغ تست‌های بهرهٔ هوشی نمی‌روند بلکه سؤالاتی می‌پرسند تا پی به بهرهٔ هوش هیجانی افراد ببرند.

به‌عنوان‌مثال یکی از شرکت‌ها این را از افراد می‌پرسد: پنج مورد از بحرانی‌ترین موقعیت‌های زندگی‌ات را بگو و توضیح بده چه طور آن‌ها را مدیریت کردی؟! چه جوری از دل آن بحران‌ها بیرون آمدی؟!

با طرح این سؤال، هم پی به مشکلات و دغدغه‌های فرد می‌برند و هم بررسی می‌کنند که فرد چه طور آن‌ها را مدیریت کرده و پی به سطح هوش هیجانی فرد نیز می‌برند.

هوش هیجانی و کوچینگ:

هوش هیجانی و کوچینگ

فرآیند کوچینگ یک فرآیند رابطه محور است یعنی فرآیند کوچینگ تعاملی است بین کوچ و کوچی، فرآیندی بین کوچ و فرد کوچ شونده.

در این فرآیند چیزی که مهم است برقراری هر چه بهتر رابطه و تعامل بین کوچ و کوچی است؛ وقتی کوچی وارد فرآیند کوچینگ می‌شود معمولاً در ابتدا از دغدغه‌های عمیقش نمی‌گوید، ابتدا یک سری مشکلات سطحی را مطرح می‌کند.

ولی هر چه این رابطه و این تعامل عمیق‌تر بشود، کوچی اعتماد بیشتری به کوچ خودش پیدا کرده و به لایه‌های درونی‌تر رفته و اطلاعات بیشتری از خودش را در اختیار کوچ قرار خواهد داد و هر چه کوچ اطلاعات بیشتری در مورد کوچی، سلیقه‌ها، علائق، دغدغه‌ها، ارزش‌ها، بایدها و نبایدها، خط قرمزها، خواسته‌ها و اهداف و ... داشته باشد بهتر می‌تواند کمکش کند و این فرآیند بسیار با بهره‌وری بالاتری پیش خواهد رفت و اینجا نقش هوش هیجانی کوچ بسیار پررنگ نمایان می‌شود.

خب اگر کوچی هم هوش هیجانی بالایی داشته باشد خیلی خوب است ولی کوچی فردی هست با دغدغه‌ها و مشکلات که به سمت کوچ آمده و از او می‌خواهد که کمکش کند پس ما نمی‌توانیم این انتظار را داشته باشیم که یک کوچی با هوش هیجانی بالا داشته باشیم که البته اگر باشد خیلی بهتر است ولی فردی که دارد کوچ می‌کند، این مسئولیت را قبول کرده و این مسیر را پذیرفته است باید هوش هیجانی بالایی داشته باشد.

فردی که هوش هیجانی بالایی دارد می‌تواند این فرآیند، این رابطهٔ بین کوچ و کوچی را مدیریت کرده و به سمتی مثبت هدایت کند.

اگر کوچ، هوش هیجانی پایینی داشته باشد چه اتفاقی می‌افتد؟

وقتی‌که کوچی دارد از دغدغه‌هایش صحبت می‌کند، فردی که هوش هیجانی در کوچینگ پایینی دارد ممکن است دچار قضاوت کردن شود، به‌طور نامطلوبی احساساتی شود، به دنبال ابراز احساسات کوچی برود، ممکن است دچار حسادت شود و یا دچار خیلی از مسائلی شود که نباید یک کوچ درگیر آن‌ها بشود.

فرض کنید وقتی‌که کوچی دارد از خودش صحبت می‌کند، احساساتش غلیان کرده و شروع می‌کند از خودش صحبت کردن و کاملاً احساساتی می‌شود.

در این وضعیت ممکن است حرف‌هایی بزند که در حالت عادی بیان نکند و بعد زمانی که کوچ می‌خواهد با او صحبت کند، کوچی کنترل احساساتش را از دست بدهد و یا حتی حرف‌های تندی بزند مبنی بر اینکه کسی مرا درک نمی‌کند و ... خب اگر اینجا کوچ، هوش هیجانی پایینی داشته باشد چه اتفاقی می‌افتد؟

اگر به خاطر حرف‌هایی که کوچی زده است ناراحت بشود و به‌اصطلاح درگیر واکنش نشان دادن بشود تا پاسخ مناسب دادن؛ دیگر قابلیت پاسخ مناسب دادن را نخواهد داشت و ممکن است تحت اطلاعات پارادایم و به خاطر مکانیسم ایگو حرفی بزند که کنترل از دستش خارج بشود.

بارها اساتید در حوزهٔ کوچینگ مطرح کرده‌اند که مراقب باشید کنترل فرآیند کوچینگ از دستان کوچ خارج نشود چون دوباره برگشتن به این مسیر، هم‌زمان زیادی می‌برد و هم انرژی زیادی می‌گیرد و هم ممکن است که برگشت به مسیر قبلی میسر نشود.

زیرا کوچی شدیداً احساساتی است و با حرکتی که کوچ انجام می‌دهد ممکن است به احساساتش لطمه بزند و اعتماد موجود سلب شده و کوچی برود در لاک دفاعی و دیگر اطلاعاتی از خودش در اختیار کوچ قرار ندهد و برای ادامهٔ این فرآیند همکاری نکند پس داشتن هوش هیجانی بالا یکی از الزامات مهم برای یک کوچ موفق است.

کوچ با هوش هیجانی بالاکوچ با هوش هیجانی بالا

کوچ‌هایی که هوش هیجانی بالایی داشته باشند و بتوانند احساسات خودشان را کنترل کنند، می‌توانند رابطهٔ کوچینگ و آن فرآیند را به نحوه احسن پیش ببرند.

هوش هیجانی بالا، درک بالایی در افراد ایجاد می‌کند، هوش هیجانی بالا یعنی کنترل احساسات، هوش هیجانی بالا یعنی اینکه فرد این را بفهمد که همهٔ انسان‌ها تحت کنترل پارادایم خودشان رفتار می‌کنند و ما نمی‌دانیم که پارادایم افراد حاوی چه اطلاعاتی است.

ما نمی‌دانیم که افراد چه تجربیاتی در زندگی داشته‌اند، چه سختی‌هایی، چه اتفاقاتی، چه فشارهایی را تحمل کردند، ما در مورد افراد قضاوت نمی‌کنیم ما رفتار افراد را بررسی و تحلیل می‌کنیم و درنتیجه کمک لازم را ارائه می‌کنیم، جمله معروفی هست که می‌گوید: افراد بد نیستند، فقط بلد نیستند.

هوش هیجانی بالا یعنی درک انسان به‌عنوان ماشین پردازش اطلاعات؛ زیرا انسان ماشین پردازش اطلاعات است یعنی انسان در معرض اطلاعاتی که قرار می‌گیرد و آن اطلاعات درونی می‌شوند، دیگر آن اطلاعات هستند که کنترلش می‌کنند.

یعنی به این شکل فرض کنید که یک فرد در مواجهه با اطلاعات، اطلاعات را دریافت می‌کند و بعد درنهایت آن اطلاعات وی را کنترل می‌کنند چون رفتارهای فرد بر اساس همین اطلاعات دریافتی است.

برای اینکه ما هوش هیجانی بالایی را تجربه کنیم باید ورودی‌های ذهنمان را کنترل کنیم، ما نباید در معرض هر اطلاعاتی قرار بگیریم، ما باید در معرض اطلاعات مفید، مثبت و سازنده قرار بگیریم.

آن‌وقت ذهن نیمه آگاه و پارادایم ما پر می‌شود از اطلاعات صحیح، اطلاعات درست، اطلاعات مثبت، اطلاعات سازنده و هر وقتی‌که در یک واقعه‌ای قرار می‌گیریم یا با موضوعی مواجه می‌شویم، اطلاعات پارادایم که می‌خواهد کنترل را به دست بگیرد، اطلاعاتی است که اطلاعات صحیح و درست است و رفتارهای ما نیز بر اساس آن اطلاعات خواهد بود و درنتیجه رفتارهای مناسب و نتایج مطلوب رقم خواهد خورد.

نتیجه‌گیری:

نتیجه‌گیری:

آنچه زندگی ما را می‌سازد، آنچه موفقیت ما را تضمین می‌کند هوش هیجانی بالاست و نه بهرهٔ هوشی بالا و هوش هیجانی یعنی اینکه چه اطلاعاتی در پارادایم ماست.

هوش هیجانی یعنی اینکه در مواجهه با وقایع ما چه اقدامی انجام می‌دهیم.

وقتی کسی حرفی به ما می‌زند که مخالف خواسته‌های ماست ما چه اقدامی انجام می‌دهیم، روابط را چگونه مدیریت می‌کنیم، کسب و کارمان را چگونه رهبری می‌کنیم؟!

و این‌ها همه برمی‌گردد به اینکه چه اطلاعاتی در ذهن نیمه آگاه ماست و ذهن نیمه آگاه ما، پارادایم ما، محصول آموزش‌های دریافتی ماست.

انسان محصول یادگیری ست، ما از بدو تولد در معرض یادگیری بوده‌ایم و یادگیری یعنی دریافت اطلاعات و تکرار و اقدام کردن بر اساس آن‌ها.

تمام آنچه در زندگی داریم حاصل یادگیری ست، از راه رفتن، حرف زدن و بعدها روابط، تعاملات و کسب و کار و در تمام این مراحل، در معرض اطلاعات بوده‌ایم.

حالا که به قدرت و نقش اطلاعات در زندگی پی بردیم، در ادامه مسیر زندگی باید فقط و فقط در معرض دو نوع اطلاعات قرار بگیریم: رشد و توسعه فردی و حرفه‌ای یعنی آن بخشی از اطلاعات که در مورد انسان، ذهن، قوانین جهان هستی و مفاهیم پایه‌ای زندگی مثل مفهوم هدف، موفقیت، کسب و کار، هوش هیجانی، ایگو و مطالبی ازاین‌دست صحبت می‌کند.

در بخش دوم، اطلاعات مرتبط با حوزهٔ هدف و کسب و کارمان، در حوزهٔ حرفه‌ای که می‌خواهیم وارد بشویم و ورودی ذهنمان را روی اطلاعات نامرتبط دیگر ببندیم.

چون آن اطلاعات اصلاً به درد ما نمی‌خورند و هر چه بیشتر در حوزهٔ رشد و توسعه فردی و حرفه‌ای به مهارت بالاتری برسیم و ذهنمان را هر چه بیشتر پر کنیم از اطلاعات مطلوب از منابع صحیح در مورد اینکه انسان کیست، ذهن چطور کار می‌کند، این جهان هستی بر پایهٔ چه قوانینی کار می‌کند و آن هدف، حرفه، کسب و کار و فرآیند مهارتی که خودمان می‌خواهیم آن را انجام بدهیم.

ما باید خودمان را با دریافت اطلاعات مناسب و با آموزش صحیح رشد بدهیم تا رفتارهای مناسبی از ما سر بزند چون زندگی ما حاصل برآیند رفتارهای ماست و به‌این‌ترتیب هوش هیجانی بالاتری را نیز تجربه کنیم.

یکی از پارامترهای مهمی که از ما یک فرد کاریزماتیک، جذاب، اثرگذار و حرفه‌ای می‌سازد این است که ما هوش هیجانی بالایی داشته باشیم و کار کردن روی هوش هیجانی، یکی از ضروریات در زندگی همهٔ ما انسان‌هاست چون ما موجودی اجتماعی هستیم.

نویسنده: جناب آقای حسین درزی از دانش پذیران دوره چهارم تربیت کوچ حرفه‌ای کسب و کار ویدان

دیدگاه کاربران (0)