من و همسرم رؤیای بزرگ در زندگی داریم و معتقدیم که هر چیزی ممکن است. وقتی برای اولین بار همدیگر را دیدیم، جذب همدیگر شدیم، زیرا میل به یادگیری داشتیم و علاقه زیادی به تجارت داشتیم.
او یک تجارت عکاسی بسیار موفق را اداره میکرد و درعینحال بهعنوان یک مهندس تماموقت کار میکرد (نمیدانم چگونه این کار را انجام داد!)، و من در حال شروع حرفهای در فروش املاک بودم.
در اولین قرار ما، او مرا به سینما برد تا فیلم تماشا کنم با نام «از غیب چه میدانیم؟» که میتوانست برای یک دختر معمولی کسلکننده و پایان قرار ملاقات باشد.
اما من متوجه شدم که در کل فیلم درباره آنچه هستم بسیار هیجانزده صحبت میکنم.
یادگیری. من آنقدر مجذوب قدرت افکار و ذهنمان شده بودم و آن را خیلی دوست داشتم، روز بعد مادرم را به تماشای آن بردم.
در سال اول رابطه ما، من در کنوانسیون بینالمللی عکاسان عروسی و پرتره در لاسوگاس، نوادا، به او پیوستم.
او هرساله برای یادگیری از بهترین عکاسان جهان و آشنایی با آخرین شیوهها و محصولات تجاری برای توسعه کسب و کار خود شرکت میکرد.
از ساعت 7 صبح تا 10 شب، روزهای ما پر از کلاسها و نمایشگاههای تجاری بود.
در یکی از آن شبها، او قرار بود در یک کلاس مستر (که محدود به گروه بسیار کمی از مردم بود) شرکت کند و به من پیشنهاد داد که جای او را بگیرم تا بتواند در کلاس دیگری شرکت کند که واقعاً علاقهاش را جلب کرده بود.
در طول یک میلیون سال هرگز تصور نمیکردم که با گوش دادن به صحبتهای این زن، الهام بگیرم که املاک و مستغلات را رها کنم و به او در تجارت عکاسی بپیوندم.
در آن ساعت ارزش ثبت لحظهای در زمان را آموختم که در غیر این صورت فراموش میشد و برای همیشه میرفت. خاطرات ما محو میشوند اما عکسها به زنده نگهداشتن آنها کمک میکنند.
عکاسان زندگی مردم را در عکسهایی ثبت میکنند که از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. آن عکسها باعث ایجاد مکالمات و بازگویی داستانها میشود.
این بهسادگی شگفتانگیز بود! بالاخره متوجه شدم که چرا او اینقدر پرشور است و میخواستم کمک کنم.
از آن زمان، ما با هم در کسب و کار عکاسی او کار میکنیم، کاری که او بیش از 24 سال است که با موفقیت انجام میدهد.
ما 10 سال گذشته را صرف سفر با هم به دور دنیا کردهایم و زندگی و خاطرات هزاران نفر را به تصویر میکشیم. درعینحال هیجانانگیز و خستهکننده بوده است.
هیچکس نمیداند ساعتهای بیشماری که روی آن کار کردهایم و در کسبوکارمان (این واقعاً ترسناک است)، یا تعداد شبهای بیخوابی که برای رسیدن به یک ضربالاجل با آن مواجه شدهایم.
بارها پیش آمده است که با خودم فکر کردهام: «شاید من آن چیزی را که برای اداره کسب و کار خودم لازم است نداشته باشم» یا «شاید باید به سر کار برگردم و از ساعت 9 صبح تا 5 کار کنم، زیرا این کار بسیار آسانتر بود. "، یا "کاش یک پرنده بودم تا میتوانستم به دوردستها پرواز کنم". برای شما آشنا به نظر میرسد؟
چند سال پیش، یکی از مربیان ما از ما پرسید: "چرا مهم نیست که کودکان نوپا چند بار زمین بخورند، بهجای تسلیم شدن، بارها و بارها به راه رفتن ادامه میدهند؟"
پاسخ به این سؤال برای من جالب بود، درعینحال بسیار ساده. او گفت: "این به این دلیل است که همه اطراف آنها در حال راه رفتن هستند ... بنابراین راه رفتن طبیعی است."
اره، این خیلی درست است! اگر اطراف خود را با افراد همفکری احاطه کنیم که در جایی هستند که میخواهیم باشیم، رسیدن به سطح موفقیت آنها را عادی میبینیم.
و مهم نیست که با چه موانعی روبرو شویم، باید بلند شویم، گردوغبار خود را پاک کنیم و دوباره تلاش کنیم.
سختیها و شکستها گامهای لازم برای رساندن ما به جایی هستند که میرویم و با هر مانعی، درسی برای آموختن وجود دارد.
ما آموختهایم که در زندگی، انسان باید در مواقعی حاضر باشد همه چیز را به خطر بیندازد، جادهای را که کمتر سفر کرده است طی کند و احتیاط را به باد بیاورد.
و بیشتر اوقات، ما با محدودیتهای تحمیلی خود فلج میشویم که میتواند دلیل محقق نشدن رؤیاهای ما باشد.
این درک ما را به سمتی سوق داد که طرز تفکرمان در مورد زندگی و کسب و کارمان را تغییر دهیم.
ما شروع به پرسیدن از خود کردیم: "اگر خواستههای مشتریان خود را در اولویت قرار دهیم، با یافتن راهی که آنها بتوانند بهراحتی آلبوم عروسی و آلبوم عکسهای خانوادگی محصولات پرفروش ما را ایجاد کنند، چه میشود، بدون اینکه مجبور باشند هزینههای زیادی را برای انجام این کار از آنها دریافت کنیم؟ ".
شروع کردیم به تغییر تمرکز از «چرا نمیتوانیم» به «اگر میشد؟» چراکه نه؟" کسب و کار جدید ما Fizara.com اینگونه متولد شد!
ما تصمیم گرفتیم به همه فرصت دهیم تا خاطرات زندگی خود را در آلبومهای عکس زیبا حفظ کنند، نمایش دهند و به اشتراک بگذارند.
نکته شگفتانگیز این است که ما توانستیم همان محصولات حرفهای باکیفیت بالا را بدون قیمت بالا ارائه کنیم.
شگفتانگیز است که وقتی آنچه را که روی آن تمرکز میکردیم تغییر دادیم، چیزهایی که دیدیم تغییر کردند. کاری که ما زمانی فکر میکردیم انجامش سخت است، بسیار آسان شد.
متوجه شدیم که درهایی که فکر میکردیم به روی ما بسته هستند، در تمام مدت باز بودهاند و فقط منتظر ورود ما بودند. فهمیدیم که تنها چیزی که ما را متوقف میکند ناتوانیمان در باور بینهایت بودن امکانات است.
نداشتن تمام منابعی که فکر میکردیم به آن نیاز داریم، مایه خیروبرکت بود، زیرا ما را مجبور میکرد تلاش خود را متمرکز کنیم و کارآمدتر شویم.
این جملهای است که دوست دارم از اپرا: "زندگی همیشه با شما زمزمه میکند ... از زمانی که صبح از خواب بیدار میشوید و با هر تجربهای ...".
من از همسرم خیلی ممنونم که شروع به گوش دادن به زمزمههایی کردیم که بلند و واضح شدهاند!
من با شما چند درس بزرگ در مورد رؤیای بزرگ را در میان میگذارم که در طول سفر خود آموختهایم…
نوشتهای از گالاگر